دياناديانا، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 10 روز سن داره

پرنسس دياناي من

فدای اون مرواریدهات بشم…

مادری تو ۱۳ تیرماه درست تو سالگرد ازدواجمون بعد از ۴ روز تب شدید بالاخره مروارید های کوچولوت نمایان شد… الهی دورت بگردم که حسابی درد کشیدی و از شدت درد مدام تو بغل مامان جون و خاله می چرخیدی… کوچولوی با نمکم… وقتی مامان رو بعد از چند ساعت دوری می بینی و می پری بغلم توآسمونها سیر می کنم، مامانی نمی دونی وقتی می رسم خونه و  با ذوق می زنی روی بازوم وصورتم چقدر برام لذت داره… هر روز بیشتر از روز پیش دلم برات پر می کشه… تویاد گرفتی که دست بدی، الو کنی، از زیر پاهات دالی کنی و از تنها وسیله مورد علاقه-ت یعنی پتوت محافظت کنی .. آخه حسابی روی پتوت حساسی و تا کسی بهش دست می زنه با دعوا ازش پس می گیری&hellip...
17 تير 1390

با..با…ما..ما

الهی مامان فدای تو بشه که همین چند ساعت پیش چهاردست وپا اومدی طرفم و با اون لبای ناز و خوشگلت صدام کردی.. من قربون ماما و بابا گفتن هات بشم .. هر چند که بدون اینکه بدونی صدامون کنی… دوستت دارم موش کوچولوی خسته-ی من …
24 خرداد 1390

خداحافظ تبریز !

دخترکم… چند روزی بیشتر تو تبریز نیستیم و امیدوارم عکس  و فیلم هایی که برات گرفتم این روزهای خوش و قشنگ و گاهی تلخ رو برات بازگو کنه… امروز آخرین جمعه ای هست که ساکن تبریزیم و من همه غم دنیا نشسته تو دلم می دونی مامانی دلم برای خیلی چیزا تنگ میشه…برای چایی های بعد از ظهر عزیز و دور هم نشستن ها، برای بیرون رفتن های ۵ نفریمون، برای قهقه زدن های عمه وقتی خاطرات قدیم رو تعریف می کنن، برای خرید کردن هامون، برای بعضی جاهای خاص که ازش کلی خاطره دارم و برای خیلی چیزهای دیگه که اگر بگم ساعت ها وقت می بره و جاش هم توی خونه مجازی تو نیست… مثل فرشته ها خوابیدی و انگار نه انگار که همین نیم ساعت پیش هیچ کدوم نمی تونستیم...
6 خرداد 1390

با یه عالمه تاخیر..

سلام دخترکم… کوچولوی مامان، حسابی شروع کردی به شیطنت و دل از همه بردی.. ما یه هفته ای میشه تهران هستیم و تو حسابی از خاله و مامان جون دل بردی… دخترکم شاید به زودی اتفاق های خیلی خیلی مهمی رخ بده که سرنوشت همه ما رو عوض کنه و من و بابایی سخت منتظریم ببینیم سیب زندگیمون چقدر میخواد پیچ و تا ب بخوره و البته مثل همیشه با روی باز و گشاده از همه اتفاق های خوب استقبال می کنیم… تو امروز دقیقا ۸ ماه و ۹ روز داری و لثه هات خیلی زیاد اذیتت می کنه طوری که با چشمای معصومت من رو نگاه می کنی و لبهاتو فشار میدی روی هم و ناله می کنی! امیدوارم خیلی زود و راحت مرواریدهای کوچولو رو توی دهنت ببینم .. مامان جون امروز یا فردا برات آش دندون...
20 ارديبهشت 1390

دیانای خراب کار

بعد از یه روز طولانی و کسل کننده خوابیده بودی و منم از فرصت استفاده کردم و داشتم ایمیلهامو چک می کردم که یه صدایی شنیدم… دیدم بیدار شدی و داری برای خودت شیر خشک درست می کنی =)) هر چی پودر بود خالی کرده بودی و داشتی تلاش می کردی ظرف آبت رو برداری پ.ن: یاد گرفتی تو روروئک (!) عقب عقب می ری… درست مثل خزیدنت که اون هم عقب عقب هست * تو رو خدا دعا کنید واکسن ۳ شنبه دیانا زیاد اذیتمون نکنه… من این روزا ظرفیت تکمیلم… ...
5 اسفند 1389

ماجراهای خوابیدنت!

دخترک شیطون ۲-۳ شبه که خیلی بد میخوابی و مدام میخوای تو بغل باشی! اینقدر خسته ام از جیغ زدن هات و گریه هات که دیگه دارم کم میارم! بابا رضا میگه باید بغلت نکنیم تا این عادتت رو از دست بدی.. دیشب دو تایی یه کم تحمل کردیم و پا به پات اشک ریختیم ! زودتر این روزها رو بگذرون مامانی.. *خریدهای عیدت تموم شد و منتظریم زودتر عید بیاد تا برای اولین بار سه تایی بریم مهمونی :دی (خاله جونش تایید می کنی یا نه؟ ) من عاشق این تل سرت شدم جوجو *تازگی ها یاد گرفتی زبونت رو بیاری بیرون و دل ما رو ببری ! ترسیدم ازش عکس بذارم خاله یاسی طاقت نیاره و بیشتر دل تنگت بشه ! * نه به این مدلی خوابیدنت نه به شب بیداری هات!!! پ.ن: احتمال خیلی خیلی ز...
1 اسفند 1389

دل آرام

وقتی میخوام جایی تو وبلاگستان ازت بنویسم اکثر مواقع ناخودآگاه می نویسم دل آرام!!!! یهو یادم می افته که با اسم دل آرام مخالفت کردم و بابا هم فورا حرف من رو قبول کرد و اسمت شد دیانا … دیانا می دونی دل آرام مامانی؟ و اما این روزها: ۱- دخترک خوب شده ولی تا شنبه باید دارو بخوره و هر بار دارو خوردنش مصادف هست با کثیف کردن همه لباسهاش و همچنین جیغ و داد و لگد که حواله شکم مامان می شه!! تا سرنگ دارو رو می بینه شروع می کنه نق زدن .. ۲- دخترک یاد گرفته تعادلش رو حفظ کنه. وقتی میشینه و به طرفی خم می شه می تونه خودش رو نگه داره و به وضعیت با ثباتی برسه اما همچنان نمی تونه بدون کمک بشینه. ۳- دخترک عقب عقب می خزه!!! روز ۲۳ بهمن گذاشته بودمش...
28 بهمن 1389

خسته ام مادری…

دخترکم تبت قطع شده ولی همچنان نق نق می کنی و مدام دلت میخواد تو بغل راه بری.. اینقدر این چند روز راه رفتیم با هم که پاهای مامان مثل زمان بارداری ورم کرده و درد داره! اینقدر مدام شست و شو کرده که تمام انگشتهاش ترک خورده! اما عشق به تو و بابا لحظه ای کمتر نمی شه… خدا رو شکر که بهتری، البته  هنوز هم عطسه و گاهی سرفه می کنی و دل مامان کنده می شه با هر تغییری.. یک هفته ای میشه دیگه اون دخترک آروم و خنده روی من نیستی که هر روز صبح -م رو با دیدن خنده هات و آواز خوندن هات شروع می کردم…  دیگه مجالی نمی دی مامان حتی به کوچکترین کارهاش برسه،‌ اینقدر اذیتمون می کنی که حتی وقتی خوابی هم صدای گریه -ت رو می شنویم… &nbs...
23 بهمن 1389

برای دیانام دعا کنید…

خدایا سلامتی رو به طفل معصومم برگردون من طاقت بی حالی و تب و دردش رو ندارم امروز از ظهر دیدم دیانا تب کرد و عصری دمای بدنش به ۳۷٫۸ رسید که با رضا بردیمش دکتر و گفت که یه سرما خوردگی خفیف هست(از من گرفته ‌   )‌  اما نمی دونم چرا تبش پایین نمیاد با اینکه هر  ساعت بهش استامینوفن دادم اما ساعت ۱۹٫۱۵ هنوز دمای بدنش روی ۳۷٫۵ بود … خواهش می کنم دعا کنید زودتر دخترکم خوب بشه… خیلی کم شیر خورده و تو خواب هم بهش دادم اما همش رو برگردوند… خیلی خیلی وحشتناک بود  الان هم بابا و دختر با هم خوابیدن و رضا نمی ذاره که دوباره دمای بدنش رو بگیرم… خدایا سلامتیش رو ازت میخوام * متاسفانه این ...
18 بهمن 1389

خداحافظ ۵ ماهگی…

عروسکم پایان ۵ ماهگیت همزمان بود با یه روز پرکار برای مامانی و یه خبر خوب درمورد تو… عزیزکم خدا رو شکر که رشد دور سرت تو این ۱ ماهه خیلی خوب بود و به ۴۱٫۵ سانت رسیده بود. دخترکم نمی دونی چقدر نگران بودم. هر روز بیشتر و بیشتر از روز قبل دوستت دارم اما همچنان وابستگی بهت ندارم و می خوام عادت کنم که بهت وابسته نباشم… به خاطر‌آینده تو از همین الان دارم به خودم یا دمیدم که تو متعلق به خودت هستی نه هیچ کس دیگه ای.. و اما در مورد تو و این روزهات: * تو حسابی شیطون شدی و مدام از خودت صدا در میاری مخصوصا وقتی خسته باشی و خوابت بیاد با صدای بلند شروع می کنی به آواز خوندن تا چشمای نازت بیاد رو هم و خوابت ببره. * وقتی خسته باشی و...
11 بهمن 1389