دياناديانا، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 10 روز سن داره

پرنسس دياناي من

به نام جان اضطراب

خیلی وقتا نگرانم که می تونم از عهده وظایف یه مادر بر بیام یا نه !؟ خیلی وقتا دلم ضعف می ره که زودتر تکون خوردن هاتو حس کنم… خیلی وقتا چشمامو می بندم و چهرت رو تجسم می کنم … خیلی وقتا دستمو می ذارم روی شکمم و باهات حرف می زنم… خیلی وقتا بابا باهات حرف می زنه که مامانی رو اذیت نکن و تمام این وقتا می گم بذار اذیت کنه فقط صحیح و سلامت بیاد پیشمون… خیلی وقتا به لحظه اول دیدنت فکر می کنم و اشک از چشمام سرازیر می شه … مادری … صحیح و سلامت بیا پیشمون … طبق نوشته ها تو از این هفته حس شنوایی داری و صدامون رو می شنوی… پس بلند بهت می گم دوستت داریم… پ.ن: ۱٫ جنسیت نی نی مو...
26 فروردين 1389

به نام جان لوبیا

سلام لوبیا کوچولوی مامان … آخه الان تو همش اندازه یه لوبیایی! نیم وجبی حسابی اذیت کردی مامان رو تو اسفند ماه! اما خوب عوضش تو سونوگرافی دیدمت و یه آزمایش مهم هم دادیم که بعد از تعطیلات نوروز جوابش رو بهمون می دن… راستی مامانی دکتر سونوگرافی می گفت احتمالا تو پسمل کوچولوی مامانی … 
9 فروردين 1389

ترد نمکی

سرمو انداختم پایین و تو لاک خودمم… فکرم هزار جای مختلف هست اما دلم حسابی آرومه… می رم و آروم روی صندلی می شینم تا صدام کنه … بعد از ۱۰ دقیقه ای می یاد و با یه لبخند قشنگ روبروم وایمیسته … برگه رو می ده دستم و می گه مبارکه… مات و مبهوت نگاش می کنم و می گم جــــــــدی می گی؟؟؟؟ نمی دونم چه طوری خودمو به خونه می رسونم… هنوز رضام نیومده… وضو می گیرم و مشغول نماز می شم … نماز مغرب و عشاء که تموم می شه نیت می کنم و دو رکعت نماز شکر می خونم… رضا می رسه … بعد از سلام و احوال پرسی می گه ” چی شد؟” بغلش می کنم و می گم :” داری بابا می شی دیوونه… ” با ...
1 فروردين 1389

به نام جان تولد

دیروز متولد شدم…. با تولدت زندگی دوباره رو بهم هدیه کردی جووونم… شاکرم خدامونو که هستی و هستم و آرزو می کنم که باشی و باشم… تولدت مبارک نازنین همسر و دلبرم… *نوشته دیروز باید ثبت می شد.. ۱۵ مهرماه ۱۳۸۷…. ...
16 مهر 1387

نمی دونم!!‌

سلام دختر گلم… دعوا نکن مامانی رو می دونم، خوب می دونم که خیلی وقته برات ننوشتیم اما تو یکی که خوب شاهد بودی و هستی که چقدر گرفتاریم!‌ مامانی تو تایید کن حرفامونو تا دوستامون باور کنن و به حساب بی معرفتی نذارن… تو که خوب می دونی چقدر دلامون آشوبه و چقدر دلواپسیم و از همه بیشتر چقدر خسته ایم؟ هفته دیگه این موقع ها جشن شروع زندگیمون ان شالله به خوبی و خوشی تموم شده و برگشتیم خونه مون. راستش دلم نیومد روزهای این چنینی رو ثبت نکنم.. اما جایی که دلم بخواد توش بنویسم پیدا نکردم! امشب راهی کرجیم و روز یک شنبه و دو شنبه در پی مقدمات کار .. ان شالله روز سه شنبه جشن حنابندونمون رو برگزار می کنیم و روز پنجشنبه هم جشن عروسی مون&he...
8 تير 1387

به نام جان عاشقی

این یه هفته که هر شب چشمامو با صدای تپش قلب بابائیت رو هم گذاشتم و هر روز صبح با لبخندش از خواب بیدار شدم لذت و شکرانه حضورش هزاران برابر شده… دخترم … بدون که خیلی لذت بخشه با کسی هم دل وهم خونه بشی که می فهمه تو چی می گی و چی می خوای.. خیلی لذت بخشه تو بازی زندگی هم بازی کسی بشی که قبل از اینکه باهاش عاشقی بکنی خوب شخصیتش رو کند و کاو کرده باشی… وقتی عشق بابا رو حتی تو خریدن نون برای صبحونه مون می بینم و از پشت پنجره اتاق تماشا می کنم چطوری بدو بدو می کنه تا زودتر برسه خونه، وقتی هر روز با حوصله همراهیم میکنه و مهرش رو بهم نشون میده و صبر میکنه تا سوار سرویس بشم… حتی وقتی با نگاهش ازم خداحافظی می کنه با همه وجو...
27 اسفند 1386

به نام جان دخترم

دل آرامم سلام … اولین باره که برای دختر نداشته ام می نویسم، برای دخخختترم… حس خوبی میده بهت وقتی یه مخاطب غائب عزیز داشته باشی و یه مخاطب حاضر عزیزتر از جان… می دونی مامانی اون وقتا که هنوز مسئولیت سنگین مادرت بودن رو به دوش نگرفته بودم همیشه بهت حسودیم می شد؟ هیسسسس نخند، بابا داریم یواشکی با هم حرف می زنیم… اون موقع ها بدون هیچ قصد و غرضی حس اینکه پدری اینچنینی داری چنان قلقلکم می داد که بیا و ببین… به لطف و توجه پدر مشترک هر سه مون که تو همه لحظه ها همراهیمون کرده و می کنه دستای بابایی تو دستامه و وجودم لبریز از مهر و عشقش و هر قدمی که برمیداریم شکرش می کنیم.. یادت باشه نازنین دخترم که هر گامی که بر...
22 دی 1386