دياناديانا، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 10 روز سن داره

پرنسس دياناي من

یه حس خوب…

دیروز عصر یه نوشته از یه دوست حسابی حال و هوای دل من و رضا رو عوض کرد … زیر خاکی عزیز  نمی دونی وقتی مطلبت رو خوندیم چه حس قشنگی  رو برای هردومون به همراه داشت و چقدر زیبا خواسته و ناخواسته خیلی موارد رو به ما یادآوری کردی… راست می گی دل آرامم قبل از اینکه خودش بیاد عشق و انرژیش وجود داشت.. ممنونم به خاطر تبریکت… ممنونم به خاطر این همه حس خوبی که بهم منتقل کردی تو این روزای تنهایی و بی حوصلگی … ممنونم که باعث شدی برای هزارمین بار راهی که طی کردم تا به این زندگی شیرین برسم رو مرور کنم… ممنونم دوست نازنین… بارها به معجزه درونم گفتم :” دخترم یه دنیا منتظر هستند تا تو قدم رنجه کنی...
16 مرداد 1389

هفته ۳۲

سلام دخترک نازم… امروز وارد هفته ۳۲ زندگی جنینیت شدی .. تو هفته پیش ۱۸۰۰ گرم وزن داشتی و خدا رو شکر همه چیز تا الان خوب پیش رفته … اما مامان حسابی خسته  و بی حوصله و بی تاب شدم… مدام دارم لحظه شماری می کنم تا این یک ماه و نیم زودتر بگذره و تو رو توی لباس های خوشگلت ببینم.. مامان جون زحمت کشیده و حسابی برات لباسها و وسایل خوشگل خریده… چه دلی ببری از همه تو اون لباسای سرهمی خوشگل … فقط لحظه ها رو می شمرم تا زودتر تو رو بغلم بگیرم… برا اون لحظه دلم داره پر می کشه… آرام دلم… دل آرامم… تو صدامو می شنوی مامانی نه؟ برامون دعا کن.. روزهای مهمی رو پشت سر میذاریم… مخصوص...
10 مرداد 1389

به نام جان گردش!

سلام آروم دل و جوونم… دیروز رو حسابی گشتیم و خوش گذروندیم شاید به بهانه اولین تفریح با وسیله نقلیه شخصی و اینکه بعد از این تو شروع به وزن گرفتن می کنی و تحرک برای من سخت تر می شه … اما مادری چشمت روز بد نبینه که چه کمردردی گرفتم و دارم استراحت می کنم… این استراحت مجالی بهم داد تا چند تا از دفترهای دست نوشته بابا رضا رو بخونم! بعد از چند سال هم خونه شدن ؛ که کم کم به سالگردش نزدیک می شیم… باید بیایی و حداقل این ۶ تا سررسید رو بخونی تا شاید مثل من ذره ای احساس های پدرت رو درک کنی… وقتی از سال ۷۹ تا ۸۴ که نامه هایی برای تو بود رو خوندم احساس کردم چقدر بیشتر از قبل دوستش دارم، شاید از دی ماه ۸۶ تا به امرو...
6 تير 1389

بدون عنوان

عشقم… ۲۶ هفته است تو دل مامان خونه کردی و به لطف خدا داری رشد می کنی..عزیزک دلم نزدیک ۲۲ هفته هست که باهات حرف می زنم و برات شعرمی خونم اما مادری برام جالبه که تو اوج احساسم هنوز هم تو رو مژده صدات می کنم و ناخودآگاه قربون صدقه مژده می رم … عشق مژده تو وجودم همیشه بوده و خواهد بود…    پ.ن: *وقتی به بابا رضا می گم ماجرا چیه می خنده و می گه:”من تعجب می کنم این همه برای دوری مژده می سوزی امام وقتی اینجاست خیلی عادی برخورد می کنی باهاش” و من ساعت ها تو مغزم این می چرخه(!!!!) * برای دوستان تازه باید بگم که مژده دخترک خواهرمه که من زندگیم رو ازش دارم و براش۴-۵ سالی نوشتم و الان مامان جو...
25 خرداد 1389

مامانی بی دست و پا

سلام نیم وجبی خوشگلم… دو روز پیش یهو تصمیم گرفتم که برم بهداشت و تشکیل پرونده بدم که یه بهانه داشته باشم صدای قلبت رو بشنوم… آخه دلم برات خیلی تنگ شده بود   خانمی که اونجا مسئول کارامون شد خیلی خوب و خوش برخورد بود کارامونو انجام داد و گفت بریم هم برای مامان واکس بزنه هم صدای قلب تو رو گوش بده… مامانی هم بدو پرید تو اتاق و دراز کشید، آخی همچین تاپ و توپ می کردی که مامان ضعف کرد محکم هم می زدی به دل مامان که خانم چهری (اسم خانم مسئول) بهمون گفت هم حرکتت الحمدلله خوبه و هم ضربان قلبت… اما موقع برگشت مامانی چنان خورد زمین که…..   نمی دونم خدا چطوری کمک کرد که مامان زانو و دستاشو ح...
20 خرداد 1389

زلزله وجودم…

سلام آروم دلم… دل آرامم… چقدر دلم می خواد برات بنویسم تو چه حالی هستیم، سخته نوشتن از این حس و حال عزیزم ..  می دونی مادری وقتی بابا دستشو می ذاره رو دل مامان و منتظر می شه حرکتت رو حس کنه، وقتی آروم آروم باهات حرف می زنه، وقتی باهات درد و دل می کنه دلم می خواد سوار ماشین زمان بشم و برم برسم به روزایی که تو اومدی پیشمون… دلم می خواد به لحظه ای برسم که تو رو برای اولین بار بغل می کنم. به قول بابا به یکی از بهترین روزهای زندگیمون برسیم و یکی دیگه از بهترین ها رو کنار بابای دل آرامم تجربه کنم … این روزا دارم باهات تجربه های جدیدی می کنم  و چیزای جدیدی ازت یاد می گیرم  مثلا می بینم  که تو هم عی...
16 خرداد 1389

به نام جان مهربونی

سلام مادری چه حس غریبی شده برام دل آرامم! حس مادر شدن، حس در آغوش گرفتنت برای اولین بار، کاش زودتر اون روز برسه و صحیح و سالم بیای بغلمون. دخترک ناز و مهربونم… مطمئنم مهربونی !!!  وقتایی که کمتر تکون می خوری و مامان رو لگد مال می کنی  دستمو می ذارم روی شکمم و باهات حرف می زنم، به محض اینکه ازت می خوام تکون بخوری و مامان رو از نگرانی در بیاری فورا عکس العمل نشون می دی … آخ مامان نمی دونی چقدر لگدهات و تکون خوردن هات برام لذت بخشه .. با تمام دردها و اذیت هایی که هست اما لذت بخشه… پ.ن: این عکس دیروز حسابی مامان رو به هم ریخت ...
10 خرداد 1389

به نام جان تو...

سلام نانازم.. دست کوچولو.. پا کوچولو… دیروز یه دل سیر نگاه کردیم و ازت فیلم گرفتیم ، حسابی تو دل مامان شیطونی می کردی ، تند تند هم انگشتای پاتو تکون می دادی… آخ مامانی دردت اومد آقای دکتری زد به دل مامانی؟ آخه زودی پاهاتو صاف کردی و فشار دادی به دل مامان … آقای دکتر تک تک اعضای بدنت رو بهمون نشون داد، از جمجمه و مغز و مخچه شروع کرد تا انگشتای کف پات… لبای کوچولوت، چشمات، پیشونیت، لبات، استخون چونت و مماخ کوچولوت… از وقتی دیدمت بی تاب ترم برات نانازی… راستی دل آرامم سلام……
19 ارديبهشت 1389

امروز بارها و بارها ضربه های آرومت رو حس کردم و لذت بردم… نمی دونی چقدر لذت بخشه تکون خوردن هات … خدایا شکرت   ...
2 ارديبهشت 1389

دل پیچه مامان!

سلام مادری… سلام خوشگلکم… چقدر خوب که لطف خدا شامل حالمون شده و تو رو بهمون هدیه داده ان شالله که لیاقتت رو داشته باشیم.. مادری  امروز عصیر کلی باهات حرف زدم و بلند بلند برات شعر خوندم، شب خوابت رو دیدم پوستت عین پنبه سفید بود و چشم و ابروی مشکی داشتی، نمی دونی چقدر بغل گرفتنت لذت داشت…  خاله یاسی می گه وقتی دلم پیچ می زنه به خاطر تکون خوردن های تو هستش! حالا مامان نشسته و مدام دعا می کنه دل پیچه بگیره!! مادری این روزا ترک کارم خیلی اذیتم می کنه فقط تویی که بهم امید می دی …
30 فروردين 1389