دياناديانا، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 10 روز سن داره

پرنسس دياناي من

به نام جان گردش!

1389/4/6 15:02
119 بازدید
اشتراک گذاری

سلام آروم دل و جوونم…

دیروز رو حسابی گشتیم و خوش گذروندیم شاید به بهانه اولین تفریح با وسیله نقلیه شخصی و اینکه بعد از این تو شروع به وزن گرفتن می کنی و تحرک برای من سخت تر می شه … اما مادری چشمت روز بد نبینه که چه کمردردی گرفتم و دارم استراحت می کنم… این استراحت مجالی بهم داد تا چند تا از دفترهای دست نوشته بابا رضا رو بخونم! بعد از چند سال هم خونه شدن ؛ که کم کم به سالگردش نزدیک می شیم… باید بیایی و حداقل این ۶ تا سررسید رو بخونی تا شاید مثل من ذره ای احساس های پدرت رو درک کنی…

وقتی از سال ۷۹ تا ۸۴ که نامه هایی برای تو بود رو خوندم احساس کردم چقدر بیشتر از قبل دوستش دارم، شاید از دی ماه ۸۶ تا به امروز یعنی ۶ تیرماه ۸۹ اینقدر دلم براش نمی تپید، اینقدر بی تاب نبودم برای دیدنش، اینقدر بی تاب نبودم برای دست های مهربونش، برای چشم های خندونش که حتی وقتی خسته هست هم می خنده…

شاد باش دخترکم … خدا رو شکر گذار باش…مثل من با هر نفست بلند بگو خدا رو شکــــــــــر…خدا کسی رو تو مسیر زندگی من و تو قرارداده که ایده آل خیلی ها هست، پدری کنار من و تو قرار گرفته که با همه خستگی های جسمی و روحیش تلخی برامون نداشته و مطمئنم نخواهد داشت…

تو امروز وارد هفته ۲۸م زندگیت تو رحم مادری شدی و خدا رو شکر از صبح حسابی داری مامان رو لگد مال می کنی و ناز می کنی برام، چیز زیادی به اومدنت نمونده و هر روز دلمون برات تنگ تر می شه… حتما تو هم اونجا حوصله-ت سر می ره نمی دونم وقتی چشمات رو باز می کنی چی می بینی؟ وقتی می خونم تو قدرت فکر کردن پیدا کردی دلم می خواد بدونم تو به چی فکر می کنی ؟؟

تو چند روز آینده منتظر مهمونیم و حسابی سرمون شلوغه… از همه مهمتر م‍ژده که حسابی دل تنگشم میاد و کلی هدیه برات داره…

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)