سفر به مشهد
سلام... سلام... چقده تاخير داشتم .. تو اين مدتي كه نبوديم يه سفر چند روزه به مشهد داشتيم كه جاي همگي دوستان خالي خيلي خيلي خوش گذشت و دعاگوي همه بوديم ... البته كه تو اين سفر كلي زحمت به اميرحسين خان و مهديه خانوم مهربون داديم...خلاصه ما رو به بزرگواري خودتون ببخشيد... و اما سفر...
در يه اقدام ناگهاني و در عرض 2 ساعت تصميم گرفته شده!! يهويي به خودمون اومديم ديديم فردا داريم حركت مي كنيم و كلي كار نكرده هست!! بگذريم كه خانوم هاي خونه همه خسته راهي سفر شدن... خيلي خيلي خوش گذشت و ديانا براي اولين بار رفت دريا و كلي اب بازي كرد هر چند كه حسابي ترسيده بود و با هزار كلك تني به اب زد(درست عين مامانش كه فقط انگشتاي پاش خيس شد!) جاتون خالي ناهار هم كنار دريا ماهي خورديم و خيلي زياد چسبيد...
ديانا بار اولي بود كه مي رفت مشهد و همه چيز براش تازگي داشت... از ديدن اون همه نور و چراغ حسابي شنگول بود و براي خودش كيف مي كرد كه هي من بهش نمي گم ديانا لالا كن!!! خيلي سعي كردم عكس خوبي ازش پيدا كنم تو حرم اما متاسفانه تو اكثر عكسها در حال بالا و پايين پريدنه!
ما تو ماه گذشته كلي ماجرا داشتيم با ديانا! از طرفي دختر خاله-ش يا به قول خودش آجي مژده كلاس زبان و نقاشي مي رفت و مدام ديانا در حال نق زدن بود كه همراهش بره! كلاس زبان رو مي گفت Heli يعني Hello ياد بگيرم وكلاس نقاشي رو هم مي گفت چشم چشم ابدو (abdo!) يعني چم چشم دو ابرو!
دختركم علاقه خيلي زيادي به نقاشي داره و بيشتر وقت رو تو خونه با دقتر و مداد رنگي هاش مشغوله! حتي وقتي ميخوام براش چيزي بكشم تمايلي نشون نمي ده و ميخواد تنها باشه و نقاشي كنه (همش هم در حال توپ كشيدنه! يا خط خطي مي كنه) خوشبختانه داره تك و توك جمله هاي دو يا سه كلمه اي رو مي گه و من خيلي از اين بابت خوشحالم.... اولين جمله هم خبر سوختن من به باباش بود!!داشتم ماهي سرخ مي كردم كه روغن پريد روي دستم و بدو بدو به باباش خبر داد كه :" بابايي بابايي ! بدووووو.." با كمي مكث" مامايي سوخت"
شيطوني و شيرين زبوني هات حسابي دل ما رو برده و ما هنوز مبهوتيم كه چقدر زود داري بزرگ مي شي و ما خيلي كم از وجودت لذت مي بريم.. 10 روز بيشتر تا تولد دو سالگيت نمونده ماماني...
البته كه ما تو اين تاخير يه كار خيلي خيلي مهم انجام داديم.. اينكه تو ديگه با ليان (leian يعني ليوان) شير مي خوري و من از اين بابت خيلي خوشحالم.. .
اما متاسفانه نمي خواي از پوشو (پوشك) دست برداري و اينقدر تو دستشويي خودت رو كنترل مي كني كه خلاص شي بياي بيرون و رو فرش خراب كاري كني! منم زياد بهت سخت نگرفتم و نخواستم بهت فشار بياد... هر وقت دوست داشتي و دلت خواست بري دسشو (dassho يعني دستشويي) ...
و از اين بدتر اينكه شبها خيلي دير ميخوابي! ساعت 12-12.30.. من ديگه بيهوشم از خواب و تو همچنان دلت ميخواد شيطوني كني! تا حالا دو بار از اين غفلت من استفاده كردي و رفتي هر چي كرم و پماد بوده خالي كردي رو دست و پاهات! هر كاري هم مي كنم نذارم روز بخوابي حريفت نمي شم!
واي چقده تايپ كردم الانه كه از خواب بيدار بشي... به زودي پست تولد دو سالگيت رو مي ذارم عزيزم..