دياناديانا، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 30 روز سن داره

پرنسس دياناي من

دیانای مهربونم...

تو این مدتی که نبودیم کلی پروژه داشتیم با همدیگه مامان جونم... برای بار سوم تلاش کردیم که با پوشک یا به قول تو (پوشو) بای بای کنیم اما بازم نشد و نتیجه اش یبوست شدید یک هفته ای تو شد که آقای دکترت هم رسما اعلام کرد بچه ای به لجبازی تو ندیده! خلاصه که دوباره پوشک اومد وسط و عزیز تر از قبل شد! تصمیم دارم اینقدر پوشکت کنم که خودت ازش متنفر بشی! خوشگلک من هر روز شیرین تر از روز قبل می شی و مامان و بابا بارها خدا رو به خاطر وجودت شکر می کنن اما عزیزکم شبهایی که تو بغل مامانی تا خوابت ببره و مدام دستامو بغل می کنی یا هی صورتمو بوس می کنی یه لذت وصف ناشدنی داره که هیچ کس نمی تونه درک کنه... دیشب هم یکی از اون شبها بود که با حوصله بودی و کنارم ...
14 آذر 1391

سفر به مشهد

سلام... سلام... چقده تاخير داشتم .. تو اين مدتي كه نبوديم يه سفر چند روزه به مشهد داشتيم كه جاي همگي دوستان خالي خيلي خيلي خوش گذشت و دعاگوي همه بوديم ... البته كه تو اين سفر كلي زحمت به اميرحسين خان و مهديه خانوم مهربون داديم...خلاصه ما رو به بزرگواري خودتون ببخشيد... و اما سفر... در يه اقدام ناگهاني و در عرض 2 ساعت تصميم گرفته شده!! يهويي به خودمون اومديم ديديم فردا داريم حركت مي كنيم و كلي كار نكرده هست!! بگذريم كه خانوم هاي خونه همه خسته راهي سفر شدن... خيلي خيلي خوش گذشت و ديانا براي اولين بار رفت دريا و كلي اب بازي كرد هر چند كه حسابي ترسيده بود و با هزار كلك تني به اب زد(درست عين مامانش كه فقط انگشتاي پاش خيس شد!) جاتون خالي ناهار ه...
7 آبان 1391

تولدت مبارك عزيزم...

فرشته آسموني من دو سال از زندگيت رو پشت سرگذاشتي... دو ساله كه مامان هيچ وقت تنها نبوده و گرماي وجودت مامان رو دل گرم كرده... دو ساله كه زندگيمون رو با وجودت سرشار از شادي و سرور كردي... از خداوند ميخوام هيچ وقت لطفش رو ازمون دريغ نكنه ... ازش ميخوام هميشه تنت سالم باشه و لبت خندون.. دوست داشتني من، فرشته آسموني من ، الهه خوبي من، امسال به خاطر اينكه دوست داشتيم تو تولدت عزيز و عمه هم كنارمون باشن دو هفته زودتر تولدت رو جشن گرفتيم.. تو هم حسابي بهت خوش گذشت و كلي كادو گرفتي كه دست همگي درد نكنه.. البته كادو آبجـــي مژده رو بيشتر از همه دوست داشتي و بلافاصله باهاش سرگرم شدي... عكسهاي تولد در ادامه مطلب اينجا دختركم از حموم در اومده و د...
10 شهريور 1391

به نام جان سکوت

چقدر دلم برای نوشته های بابایی تنگ شده… نمی دونم چی بر سر نطق و کلام جادویی اش اومده که من و تو و شاید دوستانش رو محروم کرده .. قرارمون بود بنویسیم… قرارمون بود وقتی اومدیم خونه خودمون با یه برنامه ریزی مرتب هر روز بنویسیم…  امروز وقتی اومدم تو خونه ات دیدم گرد و خاک همه جا رو گرفته، دلم یه جوری شد…. چقدر دلم می خواست بابایی هم برامون می نوشت اما نمی دونم چی شده… من تشنه حرفاشم…بابایی . من و دل آرامم دوست داریم نوشته هات رو بخونیم و  بعد گیج منگولی بگیریم… ببینم اصلا کسی آدرس خونه دختر من یادش مونده؟ نمی دونم چی شده که بعد از ازدواج خیلی ها ازمون فاصله گرفتن! دلم میخواد از طرف هر ...
5 شهريور 1391

خانوم کوچولوی من

سلام مامایی... هر روز داری خانوم تر و مهربون تر و شیطون تر از روز قبل می شی و مجالی به ما نمی دی تا این روزهاتو برات ثبت کنیم... مامان جونی یک هفته ای میشه مریض شدی و دچار بیرون روی شدی و دکتر هم می گه چون علائم دیگه ای نداری احتمال زیاد برای دندون هات هست ... ١٦ تا دندون داری و دکتر می گه باید ٢٠ تا کامل بشه .. امیدوارم زودتر خوب بشی مادری ... آقای دکترت گفت وزن نگرفتی که هیچ چی تازه وزن هم کم کردی و الان همش ١١ کیلو و ٢٥٠ گرم هستی اما قربونت برم ماشالله ٩٠ سانت قدت هست...  دخترک گلم واژگان کلماتت خیلی زیاد شده و هر روز کلمه های جدید رو با ما تکرار می کنی ولی از همه قشنگتر خاله و عمو علی رو می گی... هر دو رو به اسم کوچیک صدا می زن...
1 تير 1391

نی نی بدوووو بازیییی

* حسابی از دستت خسته و عصبی هستم! طی ٣-٤ روز گذشته تا تونستی اذیت کردی ... صدای کوبیده شدن یه چیزی به میز توجهم رو جلب می کنه و با کمال تعجب می بینم که گوشی نازنینم داره مداوم  توسط تو کوبیده میشه روی میز تا روشن بشه!!!!!!!!!!!!!!!‌ * امروز تصمیم گرفتم نذارم ظهر بخوابی تا شاید شب زودتر از ١٢ الی ١ خوابت ببره!!! چشماتو ریز می کنی و انگشتت رو بالا می بری و می گی:"باژژژیییی؟ (بازی؟).." با تایید من بدو بدو میری گوشی تلفن اسباب بازیتو برمیداری و می شینی روی صندلی و کلیدهاشو فشار میدی و با شوق و حرارت می گی:" «نی نی بدووووو بدووو باژی.. با بای »" و من مات و مبهوت نگات می کنم و ارزو می کنم کاش من جای تو بودم عزیزم.....
8 خرداد 1391

...

فرهنگ لغات ديانا: * شر (sher): شعر * موغ(moghh):  مرغ *ابس (abs): اسب *ببشي(bebashi): ببخشيد *ميسيي(misii): مرسي *تيف(tif):  كيف *پو (po): پول! *دولك(dolak):‌قلك *بسي(basi): بستني فعلا همين ها رو يادمه... نيم وجبي خوردني شبها تا نيم ساعت براش شعر نخونم چشم رو هم نمي ذاره... با دعوا  و قهر كردن مامايي (كه من باشم ) ساعت 11- 12 ميخوابه... قهر مي كنه و اشك تمساح مي ريزه... كلافه مي كنه ادمو و در كمتر از 1 دقيقه از خنده اشك از چشمات سرازير مي شه... خلاصه داريم تمرين مي كنيم ياد بگيريم زندگي همينه .............. ...
20 فروردين 1391

عزيزكم...

عشقم... مامانم... متاسفانه وب سايتت دچار مشكل شده و داريم تمام تلاشمون رو مي كنيم تا لاقل مطالبت رو برگردونيم... فقط خدا مي دونه چقدر پشيمونم كه تاريخ هاي مهم زندگيت رو جاي ديگه اي ثبت نكردم ...
17 فروردين 1391

عروسک ناز من چشماشو بسته…

دخترک خوشگل من مثل فرشته ها خوابیدی و از دنیا بی خبری.. …. با نوشتن همین یه جمله دلم برات پر کشید و اومدم صورت خوشگلت رو بوسیدم… البته الان دیانا خانومم، جای بنده رو اشغال کردی و رو تخت بغل بابا رضا جون خوابیدی… الهی مامان فدات بشه دختری که لحظه ای یه جا بند نمی شی و مدام در حال ول خوردنی، حتی تو خواب!!!! نمی دونی چقدر برای تو و خودم و بابایی آرزو دارم، نمی دونی چقدر دوست دارم بتونم بهترین ها رو برات فراهم کنم … دلم خیلی گرفته مامانی .. خدایا قسمت می دم به این روشنایی روز که خودت کمکمون کن و یه راه حل جلوی پامون بذار… خدایا خودت بهمون رحم کن … من و رضا و دیانا غیر از خودت کسی رو نداریم&h...
5 اسفند 1390