دياناديانا، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 29 روز سن داره

پرنسس دياناي من

خسته ام مادری…

دخترکم تبت قطع شده ولی همچنان نق نق می کنی و مدام دلت میخواد تو بغل راه بری.. اینقدر این چند روز راه رفتیم با هم که پاهای مامان مثل زمان بارداری ورم کرده و درد داره! اینقدر مدام شست و شو کرده که تمام انگشتهاش ترک خورده! اما عشق به تو و بابا لحظه ای کمتر نمی شه… خدا رو شکر که بهتری، البته  هنوز هم عطسه و گاهی سرفه می کنی و دل مامان کنده می شه با هر تغییری.. یک هفته ای میشه دیگه اون دخترک آروم و خنده روی من نیستی که هر روز صبح -م رو با دیدن خنده هات و آواز خوندن هات شروع می کردم…  دیگه مجالی نمی دی مامان حتی به کوچکترین کارهاش برسه،‌ اینقدر اذیتمون می کنی که حتی وقتی خوابی هم صدای گریه -ت رو می شنویم… &nbs...
23 بهمن 1389

برای دیانام دعا کنید…

خدایا سلامتی رو به طفل معصومم برگردون من طاقت بی حالی و تب و دردش رو ندارم امروز از ظهر دیدم دیانا تب کرد و عصری دمای بدنش به ۳۷٫۸ رسید که با رضا بردیمش دکتر و گفت که یه سرما خوردگی خفیف هست(از من گرفته ‌   )‌  اما نمی دونم چرا تبش پایین نمیاد با اینکه هر  ساعت بهش استامینوفن دادم اما ساعت ۱۹٫۱۵ هنوز دمای بدنش روی ۳۷٫۵ بود … خواهش می کنم دعا کنید زودتر دخترکم خوب بشه… خیلی کم شیر خورده و تو خواب هم بهش دادم اما همش رو برگردوند… خیلی خیلی وحشتناک بود  الان هم بابا و دختر با هم خوابیدن و رضا نمی ذاره که دوباره دمای بدنش رو بگیرم… خدایا سلامتیش رو ازت میخوام * متاسفانه این ...
18 بهمن 1389

خداحافظ ۵ ماهگی…

عروسکم پایان ۵ ماهگیت همزمان بود با یه روز پرکار برای مامانی و یه خبر خوب درمورد تو… عزیزکم خدا رو شکر که رشد دور سرت تو این ۱ ماهه خیلی خوب بود و به ۴۱٫۵ سانت رسیده بود. دخترکم نمی دونی چقدر نگران بودم. هر روز بیشتر و بیشتر از روز قبل دوستت دارم اما همچنان وابستگی بهت ندارم و می خوام عادت کنم که بهت وابسته نباشم… به خاطر‌آینده تو از همین الان دارم به خودم یا دمیدم که تو متعلق به خودت هستی نه هیچ کس دیگه ای.. و اما در مورد تو و این روزهات: * تو حسابی شیطون شدی و مدام از خودت صدا در میاری مخصوصا وقتی خسته باشی و خوابت بیاد با صدای بلند شروع می کنی به آواز خوندن تا چشمای نازت بیاد رو هم و خوابت ببره. * وقتی خسته باشی و...
11 بهمن 1389

عروسک بازی

این روزا خیلی زیاد یاد عروسک بازی دوران بچگیم می افتم! با دوستم بساط می کردیم تو حیاط و اول همه خونه مون رو مرتب می کردیم ، همیشه من مامان بودم و دوستم بچه-م و یکی از عروسک ها هم می شد نی نی تازه به دنیا اومده که لباسهاشو عوض می کردم، صورتشو می شستم و کرم می زدم، جیشش رو نگاه می کردم و جالب بود که همیشه دخترم جاش تمیز بود!!! شیرش می دادم و می خوابوندمش! بعد  سعی می کردیم ساکت باشیم تا بچه بیدار نشه!  وقتی خواب بود لباساشو می شستم، غذا درست می کردم و به کارای این یکی بچه-م می رسیدم! حالا یه عروسک واقعی کنارمه و یه عالمه لباس عروسک جلوم آویزونه!!!  یه عروسک که برام جالبه عین همین کارها رو براش می کنم با این تفاوت که هر بار بی...
20 دی 1389

پایان ۴ ماهگی…

دیانای مامان سلام … قربون خنده های شیرین اول صبحت برم که کلی بهم انرژی می ده هر روز  … دختر مامان فردا آخرین روز ۴ ماهگیت هست و کلی کارای جدید یاد گرفتی. * راحت به دستات حمله می کنی و می خوریشون * می تونی دستای مامانو بگیری و ببری طرف دهنت و هر بار که مامان دعوات می کنه غش غش می خندی … * به پهلو می چرخی و مامان باید حواسش رو جمع کنه چون هنوز نمی تونی یه دستت رو از زیر بدنت بیرون بیاری … * اولین صدای معنی دار (از نظر خودت البته) رو مداوم با مامان تکرار می کنی … * حسابی با صدای بلند جیغ می زنی و ذوق می کنی و خونه رو می ذاری روی سرت … * شیشه  شیرت رو می شناسی و براش حسابـــــ...
9 دی 1389

کوره آتیش!!!

سلام عروسک داغم… فدای اون تن داغ و تبدار و دردناکت بشم … کاش من درد می کشیدم و تب می کردم اما تو سرحال بودی و بازم برام غش غش می خندیدی ساعت۳:۴۵ دقیقه بامداده و مامان هنوز نخوابیده. هر نیم ساعت به نیم ساعت دمای بدنت رو می گیرم.. سر شب حالت خیلی بد بود و دمای بدنت تا ۳۸ درجه هم رسید! با کمک بابایی مهربونت مداوم بدنت رو خنک کردیم تا بالاخره ساعت ۱ بامداد دمای بدنت نرمال شد … دوباره ساعت ۲٫۳۰ که زمان داروت بود تب کردی و مداوم بی قراری می کردی الهی بمیرم که با هر تکونی ناله می کنی.. آخر سر مجبور شدم پاهات رو با یه پارچه ثابت نگه دارم تا کمتر درد بکشی…  خدا رو شکر که الان دمای بدنت به ۳۶٫۵ رسیده و ان شال...
12 آذر 1389

مادر

وقتی که تو ۱ ساله بودی، اون(مادر) بِهت غذا میداد و تو رو می شست! به اصطلاح، تر و خشک می کرد تو هم با گریه کردن در تمام شب از اون تشکر می کردی! وقتی که تو ۲ ساله بودی، اون، بهت یاد داد تا چه جوری راه بری. تو هم این طوری ازش تشکر می کردی، که، وقتی صدات می زد، فرار می کردی! وقتی که ۳ ساله بودی، اون، با عشق، تمام غذایت را آماده می کرد. تو هم با ریختن ظرف غذا ،کف اتاق،ازش تشکر می کردی! وقتی ۴ ساله بودی، اون برات مداد رنگی خرید. تو هم، با رنگ کردن میز اتاق نهار خوری، ازش تشکر می کردی! وقتی که ۵ ساله بودی، اون، لباس شیک به تنت کرد تا به تعطیلات بری. تو هم، با انداختن(به عمد) خودت تو گِل، ازش تشکر کردی! وقتی که ۶ ساله بودی، اون، تو...
11 آذر 1389

آروم بخواب جووونم…

دخترکم روزها تند و سریع دارن می گذرن ومن هر روز شاهد اتفاقات جدید تو رفتارت هستم … حالا دیگه کاملا مامان رو می شناسی و تو بازی ها تو هم شریک می شی، حالا دیگه به صدای مامان عکس العمل نشون می دی و وقتی از اتاق دیگه صدات می کنم آروم می گیری، وقتی باهات حرف می زنم با صداهای عجیب و غریب هم صحبتم می شی… آخ که چه کیفی داره لباسهات تند و تند برات کوچیک شه و مامان از زبون اطرافیان بشنوه که می گن:”ماشاالله چه قد بلنده، پاهاش چقدر کشیده است، قد بلندیش به خودت رفته”!‌ هفته ای دو بار ناخن های دستات رو کوتاه می کنم! انگشتهات کشیده است  و ناخن هات خوش فرمه! هفته پیش یه چندتایی رو برات چسبوندم روی کاغذ تا بذارم تو...
25 آبان 1389

تحولات جدید

سلام فرشته کوچولوی من… * این روزا کاملا مامان و بابا رو می شناسی و عکس العملت به ما دونفر کاملا متفاوته .. جالبه  وفتی بابا کلاه روی سرش بود، براش غریبی کردی و اصلا نخندیدی!! *   حسابی بد شیر می خوری و گاهی مامان رو به گریه میندازی! البته توی سن تو طبیعیه… اما گاهی مامان مجبوره توی خواب دل کوچولوتو سیر کنه … اصلا دلت نمی خواد از بازیگوشیت دست برداری و همین هم نمی ذاره کامل و سیر شیر بخوری… * توجه کاملا ویژه ای به پاهای خوشگلت داری .. مامان فدات بشه چی می بینی توی پاهات که ساعت ها باهاشون سرگرم می شی  و با دقت نگاه شون می کنی؟ *دلت میخواد مداوم تو صورتت نگاه کنن و باهات حرف بزنن و تو هم...
18 آبان 1389