دياناديانا، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 29 روز سن داره

پرنسس دياناي من

زلزله وجودم…

سلام آروم دلم… دل آرامم… چقدر دلم می خواد برات بنویسم تو چه حالی هستیم، سخته نوشتن از این حس و حال عزیزم ..  می دونی مادری وقتی بابا دستشو می ذاره رو دل مامان و منتظر می شه حرکتت رو حس کنه، وقتی آروم آروم باهات حرف می زنه، وقتی باهات درد و دل می کنه دلم می خواد سوار ماشین زمان بشم و برم برسم به روزایی که تو اومدی پیشمون… دلم می خواد به لحظه ای برسم که تو رو برای اولین بار بغل می کنم. به قول بابا به یکی از بهترین روزهای زندگیمون برسیم و یکی دیگه از بهترین ها رو کنار بابای دل آرامم تجربه کنم … این روزا دارم باهات تجربه های جدیدی می کنم  و چیزای جدیدی ازت یاد می گیرم  مثلا می بینم  که تو هم عی...
16 خرداد 1389

به نام جان مهربونی

سلام مادری چه حس غریبی شده برام دل آرامم! حس مادر شدن، حس در آغوش گرفتنت برای اولین بار، کاش زودتر اون روز برسه و صحیح و سالم بیای بغلمون. دخترک ناز و مهربونم… مطمئنم مهربونی !!!  وقتایی که کمتر تکون می خوری و مامان رو لگد مال می کنی  دستمو می ذارم روی شکمم و باهات حرف می زنم، به محض اینکه ازت می خوام تکون بخوری و مامان رو از نگرانی در بیاری فورا عکس العمل نشون می دی … آخ مامان نمی دونی چقدر لگدهات و تکون خوردن هات برام لذت بخشه .. با تمام دردها و اذیت هایی که هست اما لذت بخشه… پ.ن: این عکس دیروز حسابی مامان رو به هم ریخت ...
10 خرداد 1389

به نام جان تو...

سلام نانازم.. دست کوچولو.. پا کوچولو… دیروز یه دل سیر نگاه کردیم و ازت فیلم گرفتیم ، حسابی تو دل مامان شیطونی می کردی ، تند تند هم انگشتای پاتو تکون می دادی… آخ مامانی دردت اومد آقای دکتری زد به دل مامانی؟ آخه زودی پاهاتو صاف کردی و فشار دادی به دل مامان … آقای دکتر تک تک اعضای بدنت رو بهمون نشون داد، از جمجمه و مغز و مخچه شروع کرد تا انگشتای کف پات… لبای کوچولوت، چشمات، پیشونیت، لبات، استخون چونت و مماخ کوچولوت… از وقتی دیدمت بی تاب ترم برات نانازی… راستی دل آرامم سلام……
19 ارديبهشت 1389

امروز بارها و بارها ضربه های آرومت رو حس کردم و لذت بردم… نمی دونی چقدر لذت بخشه تکون خوردن هات … خدایا شکرت   ...
2 ارديبهشت 1389

دل پیچه مامان!

سلام مادری… سلام خوشگلکم… چقدر خوب که لطف خدا شامل حالمون شده و تو رو بهمون هدیه داده ان شالله که لیاقتت رو داشته باشیم.. مادری  امروز عصیر کلی باهات حرف زدم و بلند بلند برات شعر خوندم، شب خوابت رو دیدم پوستت عین پنبه سفید بود و چشم و ابروی مشکی داشتی، نمی دونی چقدر بغل گرفتنت لذت داشت…  خاله یاسی می گه وقتی دلم پیچ می زنه به خاطر تکون خوردن های تو هستش! حالا مامان نشسته و مدام دعا می کنه دل پیچه بگیره!! مادری این روزا ترک کارم خیلی اذیتم می کنه فقط تویی که بهم امید می دی …
30 فروردين 1389

به نام جان اضطراب

خیلی وقتا نگرانم که می تونم از عهده وظایف یه مادر بر بیام یا نه !؟ خیلی وقتا دلم ضعف می ره که زودتر تکون خوردن هاتو حس کنم… خیلی وقتا چشمامو می بندم و چهرت رو تجسم می کنم … خیلی وقتا دستمو می ذارم روی شکمم و باهات حرف می زنم… خیلی وقتا بابا باهات حرف می زنه که مامانی رو اذیت نکن و تمام این وقتا می گم بذار اذیت کنه فقط صحیح و سلامت بیاد پیشمون… خیلی وقتا به لحظه اول دیدنت فکر می کنم و اشک از چشمام سرازیر می شه … مادری … صحیح و سلامت بیا پیشمون … طبق نوشته ها تو از این هفته حس شنوایی داری و صدامون رو می شنوی… پس بلند بهت می گم دوستت داریم… پ.ن: ۱٫ جنسیت نی نی مو...
26 فروردين 1389

به نام جان لوبیا

سلام لوبیا کوچولوی مامان … آخه الان تو همش اندازه یه لوبیایی! نیم وجبی حسابی اذیت کردی مامان رو تو اسفند ماه! اما خوب عوضش تو سونوگرافی دیدمت و یه آزمایش مهم هم دادیم که بعد از تعطیلات نوروز جوابش رو بهمون می دن… راستی مامانی دکتر سونوگرافی می گفت احتمالا تو پسمل کوچولوی مامانی … 
9 فروردين 1389

ترد نمکی

سرمو انداختم پایین و تو لاک خودمم… فکرم هزار جای مختلف هست اما دلم حسابی آرومه… می رم و آروم روی صندلی می شینم تا صدام کنه … بعد از ۱۰ دقیقه ای می یاد و با یه لبخند قشنگ روبروم وایمیسته … برگه رو می ده دستم و می گه مبارکه… مات و مبهوت نگاش می کنم و می گم جــــــــدی می گی؟؟؟؟ نمی دونم چه طوری خودمو به خونه می رسونم… هنوز رضام نیومده… وضو می گیرم و مشغول نماز می شم … نماز مغرب و عشاء که تموم می شه نیت می کنم و دو رکعت نماز شکر می خونم… رضا می رسه … بعد از سلام و احوال پرسی می گه ” چی شد؟” بغلش می کنم و می گم :” داری بابا می شی دیوونه… ” با ...
1 فروردين 1389

به نام جان تولد

دیروز متولد شدم…. با تولدت زندگی دوباره رو بهم هدیه کردی جووونم… شاکرم خدامونو که هستی و هستم و آرزو می کنم که باشی و باشم… تولدت مبارک نازنین همسر و دلبرم… *نوشته دیروز باید ثبت می شد.. ۱۵ مهرماه ۱۳۸۷…. ...
16 مهر 1387