دياناديانا، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 29 روز سن داره

پرنسس دياناي من

مروارید سوم و بیتابی..

مامان قربونت بره عزیزم.. این روزا حسابی بی قراری و زورگویی می کنی … دیشب وقتی خاله داشت باهات بازی می کرد یهویی دیدیم که یه مروارید کوچولوی دیگه از فک بالایی زده بیرون و حسابی همگی مون ذوق کردیم برات، تو هم مات و  مبهوت ما رو نگاه می کردی … الهی مامان فدات بشه ، مامانی یه کم کمتر داد بزن و دستور بده!!! خوب؟‌؟ * یه بازی فکری داری که شامل ۷ تا حلقه رنگی هست و تو باید یاد بگیری به ترتیب اندازه این ها رو جاسازی کنی. هر جا این حلقه ها رو ببینی اصلا به خودت زحمت نمی دی که بری حلقه ها رو بیاری!  از راه دور با انگشت اشاره نشونشون می دی و اینقدر داد می زنی تا مژده برات بیاره و باهاشون بازی کنی!!!!  تنبل خانومی دی...
4 مرداد 1390

تاتی.. نباتی…

دیشب برای اولین بار رو پاهای کوچولو و نازت وایستادی و وقتی دیدی ما داریم برات دست می زنیم خودت هم شروع کردی به دست دستی کردن …. خرگوش کوچولوی مامان… خوردنی من … اینقدر این روزا ناز و با نمک شدی که مامان تصمیم گرفته بیشتر وقتش رو با تو سر بکنه تا کمتر دل تنگت بشه… عزیزکم.. دلبرکم… نفس مامان.. خیلی خیلی دوستت دارم …
31 تير 1390

فدای اون مرواریدهات بشم…

مادری تو ۱۳ تیرماه درست تو سالگرد ازدواجمون بعد از ۴ روز تب شدید بالاخره مروارید های کوچولوت نمایان شد… الهی دورت بگردم که حسابی درد کشیدی و از شدت درد مدام تو بغل مامان جون و خاله می چرخیدی… کوچولوی با نمکم… وقتی مامان رو بعد از چند ساعت دوری می بینی و می پری بغلم توآسمونها سیر می کنم، مامانی نمی دونی وقتی می رسم خونه و  با ذوق می زنی روی بازوم وصورتم چقدر برام لذت داره… هر روز بیشتر از روز پیش دلم برات پر می کشه… تویاد گرفتی که دست بدی، الو کنی، از زیر پاهات دالی کنی و از تنها وسیله مورد علاقه-ت یعنی پتوت محافظت کنی .. آخه حسابی روی پتوت حساسی و تا کسی بهش دست می زنه با دعوا ازش پس می گیری&hellip...
17 تير 1390

با..با…ما..ما

الهی مامان فدای تو بشه که همین چند ساعت پیش چهاردست وپا اومدی طرفم و با اون لبای ناز و خوشگلت صدام کردی.. من قربون ماما و بابا گفتن هات بشم .. هر چند که بدون اینکه بدونی صدامون کنی… دوستت دارم موش کوچولوی خسته-ی من …
24 خرداد 1390

خداحافظ تبریز !

دخترکم… چند روزی بیشتر تو تبریز نیستیم و امیدوارم عکس  و فیلم هایی که برات گرفتم این روزهای خوش و قشنگ و گاهی تلخ رو برات بازگو کنه… امروز آخرین جمعه ای هست که ساکن تبریزیم و من همه غم دنیا نشسته تو دلم می دونی مامانی دلم برای خیلی چیزا تنگ میشه…برای چایی های بعد از ظهر عزیز و دور هم نشستن ها، برای بیرون رفتن های ۵ نفریمون، برای قهقه زدن های عمه وقتی خاطرات قدیم رو تعریف می کنن، برای خرید کردن هامون، برای بعضی جاهای خاص که ازش کلی خاطره دارم و برای خیلی چیزهای دیگه که اگر بگم ساعت ها وقت می بره و جاش هم توی خونه مجازی تو نیست… مثل فرشته ها خوابیدی و انگار نه انگار که همین نیم ساعت پیش هیچ کدوم نمی تونستیم...
6 خرداد 1390

با یه عالمه تاخیر..

سلام دخترکم… کوچولوی مامان، حسابی شروع کردی به شیطنت و دل از همه بردی.. ما یه هفته ای میشه تهران هستیم و تو حسابی از خاله و مامان جون دل بردی… دخترکم شاید به زودی اتفاق های خیلی خیلی مهمی رخ بده که سرنوشت همه ما رو عوض کنه و من و بابایی سخت منتظریم ببینیم سیب زندگیمون چقدر میخواد پیچ و تا ب بخوره و البته مثل همیشه با روی باز و گشاده از همه اتفاق های خوب استقبال می کنیم… تو امروز دقیقا ۸ ماه و ۹ روز داری و لثه هات خیلی زیاد اذیتت می کنه طوری که با چشمای معصومت من رو نگاه می کنی و لبهاتو فشار میدی روی هم و ناله می کنی! امیدوارم خیلی زود و راحت مرواریدهای کوچولو رو توی دهنت ببینم .. مامان جون امروز یا فردا برات آش دندون...
20 ارديبهشت 1390

دیانای خراب کار

بعد از یه روز طولانی و کسل کننده خوابیده بودی و منم از فرصت استفاده کردم و داشتم ایمیلهامو چک می کردم که یه صدایی شنیدم… دیدم بیدار شدی و داری برای خودت شیر خشک درست می کنی =)) هر چی پودر بود خالی کرده بودی و داشتی تلاش می کردی ظرف آبت رو برداری پ.ن: یاد گرفتی تو روروئک (!) عقب عقب می ری… درست مثل خزیدنت که اون هم عقب عقب هست * تو رو خدا دعا کنید واکسن ۳ شنبه دیانا زیاد اذیتمون نکنه… من این روزا ظرفیت تکمیلم… ...
5 اسفند 1389

ماجراهای خوابیدنت!

دخترک شیطون ۲-۳ شبه که خیلی بد میخوابی و مدام میخوای تو بغل باشی! اینقدر خسته ام از جیغ زدن هات و گریه هات که دیگه دارم کم میارم! بابا رضا میگه باید بغلت نکنیم تا این عادتت رو از دست بدی.. دیشب دو تایی یه کم تحمل کردیم و پا به پات اشک ریختیم ! زودتر این روزها رو بگذرون مامانی.. *خریدهای عیدت تموم شد و منتظریم زودتر عید بیاد تا برای اولین بار سه تایی بریم مهمونی :دی (خاله جونش تایید می کنی یا نه؟ ) من عاشق این تل سرت شدم جوجو *تازگی ها یاد گرفتی زبونت رو بیاری بیرون و دل ما رو ببری ! ترسیدم ازش عکس بذارم خاله یاسی طاقت نیاره و بیشتر دل تنگت بشه ! * نه به این مدلی خوابیدنت نه به شب بیداری هات!!! پ.ن: احتمال خیلی خیلی ز...
1 اسفند 1389

دل آرام

وقتی میخوام جایی تو وبلاگستان ازت بنویسم اکثر مواقع ناخودآگاه می نویسم دل آرام!!!! یهو یادم می افته که با اسم دل آرام مخالفت کردم و بابا هم فورا حرف من رو قبول کرد و اسمت شد دیانا … دیانا می دونی دل آرام مامانی؟ و اما این روزها: ۱- دخترک خوب شده ولی تا شنبه باید دارو بخوره و هر بار دارو خوردنش مصادف هست با کثیف کردن همه لباسهاش و همچنین جیغ و داد و لگد که حواله شکم مامان می شه!! تا سرنگ دارو رو می بینه شروع می کنه نق زدن .. ۲- دخترک یاد گرفته تعادلش رو حفظ کنه. وقتی میشینه و به طرفی خم می شه می تونه خودش رو نگه داره و به وضعیت با ثباتی برسه اما همچنان نمی تونه بدون کمک بشینه. ۳- دخترک عقب عقب می خزه!!! روز ۲۳ بهمن گذاشته بودمش...
28 بهمن 1389