دياناديانا، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 29 روز سن داره

پرنسس دياناي من

ماهگیت مبارک عزیزم

دخترک من، فرشته کوچولوی من، فندق مامان دوماهگیت مبارک عزیزم… هر چند که امروزت رو با درد و گریه شروع کردی، هرچند که جای واکسن ها حسابی اذیتت می کنه… الهی بمیرم که بعد از تزریق واکسن ها با التماس صورت مامان رو نگاه می کردی … دخترک خوشگل مامان با اون لباس زرد و خوشگلت حسابی تو دل برو و با نمک شده بودی… ۲ ماه پیش همین موقع ها مامان برای اولین بار بغلت کرد و چه لذت عجیبی داشت لمس پوست تنت… دوستت دارم دختــــــــــــرم   *تصویر حذف شد*    * عکس مربوط به دیروزه… خاله یاسی این رو داشته باش تا برسیم :دی ...
10 آبان 1389

بدون عنوان

لحظه ورودت… چند روزی بود حال خوبی نداشتم مامانی، فشارم مداوم بالا می رفت و استراحتم هم کم شده بود، مامان جون و خاله یاسی هم اومده بودن خونه مون و منتظر ورود تو بودن… نهم شهریور از صبح حال خوبی نداشتم و چشمام مدام تار بود! می دونستم فشار خونم بالا رفته اما چون تکون خوردن هات خوب بود کمی خیالم راحت بود… دقیقا تا سه بعد از ظهر مداوم تو دل مامانی تکون می خوردی و حتی یکبار به تعبیر خاله یاسی دستت رو از ناف مامان می خواستی بیاری بیرون! بعد از ظهرنهم شهریورتکون هات خیلی کمتر شد و تا ۱۰ شب کاملا می فهمیدم که حرکت هات عادی نیست! فشار خونم به ۱۵ رسیده بود و نه قرص فشارم رو پایین  آورد نه تجویز سیر و ماست و … سا...
2 آبان 1389

سلام …

۴۸ روز از شروع زندگیت گذشته نازنینم… ۴۸ روزی که کمتر کسی خبر داره بر ما چی گذشت! نمی خوام اینجا ثبت کنم، نمی خوام اولین پستم از تلخی ها باشه فقط خواستم دوستانت بدونن که مجالی برای نوشتن نبود… دیدن برق چشمات، خنده هات توی خواب حتی گاهی گریه هات اینقدر لذت بخشه که همه چیز فراموش می شه، همه روزهای سخت گذشته … هنوز باورم نمی شه تو همون شیطونی هستی که توی شکمم ول ول می خوردی، اعتراف می کنم دلم برای تکون هات تو شکمم بینهایت تنگ شده… داری صدام می کنی مادری… مجالی برای نوشتن هم بهم ندادی…به زودی خاطره روز اول تولدت رو می ذارم کوچولوی من … دوستت دارم عزیزم..
26 مهر 1389

دایره عشق (بابا نوشت)

ساعت ۱۰:۳۰  امروز ۸۹/۰۶/۱۰ دایره عشق ما ( تو و من ) جا برا یه دوست تازه تدارک دید و … دل آرام  هر دو مون دل آرامی که باعث و بانی آن شد که ما ( تو و من )‌ دایره عشقمان یکی شود دل آرامی که سالها ، نیامده عاشقمان کرده بود دل آرامی که نیامده دوستان و خاله و عمو و دایی‌های زیادی برای خودش دست وپا کرد دل آرامی که نشان داد، نیامده توانایی وسیع کردن شعاع دایره عشق  را دارد بالاخره بدنیا آمد یه جوجه اردک زشت خوردنی یک الهه نیکی آور ،  یک الهه ماه دختر دختر آفتاب دل آرام بابا آمد
10 شهريور 1389

یه حس خوب…

دیروز عصر یه نوشته از یه دوست حسابی حال و هوای دل من و رضا رو عوض کرد … زیر خاکی عزیز  نمی دونی وقتی مطلبت رو خوندیم چه حس قشنگی  رو برای هردومون به همراه داشت و چقدر زیبا خواسته و ناخواسته خیلی موارد رو به ما یادآوری کردی… راست می گی دل آرامم قبل از اینکه خودش بیاد عشق و انرژیش وجود داشت.. ممنونم به خاطر تبریکت… ممنونم به خاطر این همه حس خوبی که بهم منتقل کردی تو این روزای تنهایی و بی حوصلگی … ممنونم که باعث شدی برای هزارمین بار راهی که طی کردم تا به این زندگی شیرین برسم رو مرور کنم… ممنونم دوست نازنین… بارها به معجزه درونم گفتم :” دخترم یه دنیا منتظر هستند تا تو قدم رنجه کنی...
16 مرداد 1389

هفته ۳۲

سلام دخترک نازم… امروز وارد هفته ۳۲ زندگی جنینیت شدی .. تو هفته پیش ۱۸۰۰ گرم وزن داشتی و خدا رو شکر همه چیز تا الان خوب پیش رفته … اما مامان حسابی خسته  و بی حوصله و بی تاب شدم… مدام دارم لحظه شماری می کنم تا این یک ماه و نیم زودتر بگذره و تو رو توی لباس های خوشگلت ببینم.. مامان جون زحمت کشیده و حسابی برات لباسها و وسایل خوشگل خریده… چه دلی ببری از همه تو اون لباسای سرهمی خوشگل … فقط لحظه ها رو می شمرم تا زودتر تو رو بغلم بگیرم… برا اون لحظه دلم داره پر می کشه… آرام دلم… دل آرامم… تو صدامو می شنوی مامانی نه؟ برامون دعا کن.. روزهای مهمی رو پشت سر میذاریم… مخصوص...
10 مرداد 1389

به نام جان گردش!

سلام آروم دل و جوونم… دیروز رو حسابی گشتیم و خوش گذروندیم شاید به بهانه اولین تفریح با وسیله نقلیه شخصی و اینکه بعد از این تو شروع به وزن گرفتن می کنی و تحرک برای من سخت تر می شه … اما مادری چشمت روز بد نبینه که چه کمردردی گرفتم و دارم استراحت می کنم… این استراحت مجالی بهم داد تا چند تا از دفترهای دست نوشته بابا رضا رو بخونم! بعد از چند سال هم خونه شدن ؛ که کم کم به سالگردش نزدیک می شیم… باید بیایی و حداقل این ۶ تا سررسید رو بخونی تا شاید مثل من ذره ای احساس های پدرت رو درک کنی… وقتی از سال ۷۹ تا ۸۴ که نامه هایی برای تو بود رو خوندم احساس کردم چقدر بیشتر از قبل دوستش دارم، شاید از دی ماه ۸۶ تا به امرو...
6 تير 1389

بدون عنوان

عشقم… ۲۶ هفته است تو دل مامان خونه کردی و به لطف خدا داری رشد می کنی..عزیزک دلم نزدیک ۲۲ هفته هست که باهات حرف می زنم و برات شعرمی خونم اما مادری برام جالبه که تو اوج احساسم هنوز هم تو رو مژده صدات می کنم و ناخودآگاه قربون صدقه مژده می رم … عشق مژده تو وجودم همیشه بوده و خواهد بود…    پ.ن: *وقتی به بابا رضا می گم ماجرا چیه می خنده و می گه:”من تعجب می کنم این همه برای دوری مژده می سوزی امام وقتی اینجاست خیلی عادی برخورد می کنی باهاش” و من ساعت ها تو مغزم این می چرخه(!!!!) * برای دوستان تازه باید بگم که مژده دخترک خواهرمه که من زندگیم رو ازش دارم و براش۴-۵ سالی نوشتم و الان مامان جو...
25 خرداد 1389

مامانی بی دست و پا

سلام نیم وجبی خوشگلم… دو روز پیش یهو تصمیم گرفتم که برم بهداشت و تشکیل پرونده بدم که یه بهانه داشته باشم صدای قلبت رو بشنوم… آخه دلم برات خیلی تنگ شده بود   خانمی که اونجا مسئول کارامون شد خیلی خوب و خوش برخورد بود کارامونو انجام داد و گفت بریم هم برای مامان واکس بزنه هم صدای قلب تو رو گوش بده… مامانی هم بدو پرید تو اتاق و دراز کشید، آخی همچین تاپ و توپ می کردی که مامان ضعف کرد محکم هم می زدی به دل مامان که خانم چهری (اسم خانم مسئول) بهمون گفت هم حرکتت الحمدلله خوبه و هم ضربان قلبت… اما موقع برگشت مامانی چنان خورد زمین که…..   نمی دونم خدا چطوری کمک کرد که مامان زانو و دستاشو ح...
20 خرداد 1389