دياناديانا، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 10 روز سن داره

پرنسس دياناي من

بدون عنوان

1389/8/2 13:35
82 بازدید
اشتراک گذاری

لحظه ورودت…

چند روزی بود حال خوبی نداشتم مامانی، فشارم مداوم بالا می رفت و استراحتم هم کم شده بود، مامان جون و خاله یاسی هم اومده بودن خونه مون و منتظر ورود تو بودن…

نهم شهریور از صبح حال خوبی نداشتم و چشمام مدام تار بود! می دونستم فشار خونم بالا رفته اما چون تکون خوردن هات خوب بود کمی خیالم راحت بود… دقیقا تا سه بعد از ظهر مداوم تو دل مامانی تکون می خوردی و حتی یکبار به تعبیر خاله یاسی دستت رو از ناف مامان می خواستی بیاری بیرون!

بعد از ظهرنهم شهریورتکون هات خیلی کمتر شد و تا ۱۰ شب کاملا می فهمیدم که حرکت هات عادی نیست! فشار خونم به ۱۵ رسیده بود و نه قرص فشارم رو پایین  آورد نه تجویز سیر و ماست و … ساعت ۲۳:۴۵  احساس کردم دیگه نفس نمی تونم بکشم و دارم خفه می شم، خاله یاسی رو بیدار کردیم و همراه بابایی سه تایی رفتیم اور‍ژانس، همون شب با دکتر تماس گرفتن و بستریم کردن تا فشارم رو کنترل کنن! اما حرکت نکردنت خیلی نگرانم می کرد! مداوم با یه دستگاه نوار قلبت رو می گرفتن و فشارخون مامانی رو چک می کردن تا صبح پلک رو هم نذاشتم و مدام حرکت هات رو می شمردم و به بابا sms می زدم، تا اینکه ساعت ۸ صبح فشار خونم بالاتر رفت و رسید به ۱۶ و نهایتا خانم دکتر تصمیم گرفت تو ۳۶ هفته و ۴ روز تو رو از دل مامانی در بیاره…

وقتی لباسهای اتاق عمل رو بهم دادن گیج و مبهوت نگاه می کردم و باورم نمی شد دیگه تموم شد و زودی بغل می گیرمت

حدود ساعت ۱۰ بود که با خاله یاسی خداحافظی کردم اما نذاشته بودن بابا رضا بیاد بالا تا ببینمش… خلاصه که با استقبال خانم دکتر پا به اتاق عمل گذاشتیم و به گفته دکترها همه چیز خوب پیش می رفت که  ساعت ۱۰:۱۵ دقیقه بود که صدای گریه ات بلند شد و اینقدر جیغ زدی که دیگه صدای دکترها رو نمی شنیدم… کوچولو و پر از مو… پرستار یه لحظه بهم نشونت داد و گذاشتت کنارم تو تخت و روتو پر از ملحفه کرد… من هم مدام به دکتر می گفتم دخترم خفه نشه اون زیر

تا ساعت ۱۰:۴۵ کار بخیه و انتقال من به اتاق طول کشید.. تا در اتاق عمل باز شد دیدم یکی می گه سلام جوجو.. دیدم بابا رضاست و منتظرمونه

یک ساعتی گذشت تا تو رو آوردن تو اتاق تا می می بخوری اما اینقدر ضعیف بودی که با دو تا میک زدن خوابت می برد…

شب اول خیلی خیلی سخت گذشت.. خدا رو شکر من دردم خیلی کم بود اما با بودن سرم به سختی می تونستم بهت شیر بدم … روز ۱۱شهریور هم از وقتی دکتر دید فشارم به ۱۴ رسیده اجازه مرخصی بهمون داد و راهی خونه مون شدیم…

* دخترکم  با وزن ۲کیلو و ۹۵۰ گرم و قد ۵۲ سانت به دنیا اومد…

*غلط های املایی و نوشتاری رو به بزرگواریتون ببخشید چون مجالی برای ویرایش نیست فعلا…

* برخلاف تصور همه که منتظر بودن اسمت رو دل آرام بذاریم به پیشنهاد مامانی و موافقت بابا اسمت شد دیانا… به معنی نیکو رسان (اوستایی) و الهه ماه (یونانی)

* تو این عکس  فقط یک ساعت داری…

*تصویر حذف شد*

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)