دیانای مهربونم...
تو این مدتی که نبودیم کلی پروژه داشتیم با همدیگه مامان جونم... برای بار سوم تلاش کردیم که با پوشک یا به قول تو (پوشو) بای بای کنیم اما بازم نشد و نتیجه اش یبوست شدید یک هفته ای تو شد که آقای دکترت هم رسما اعلام کرد بچه ای به لجبازی تو ندیده! خلاصه که دوباره پوشک اومد وسط و عزیز تر از قبل شد! تصمیم دارم اینقدر پوشکت کنم که خودت ازش متنفر بشی!
خوشگلک من هر روز شیرین تر از روز قبل می شی و مامان و بابا بارها خدا رو به خاطر وجودت شکر می کنن اما عزیزکم شبهایی که تو بغل مامانی تا خوابت ببره و مدام دستامو بغل می کنی یا هی صورتمو بوس می کنی یه لذت وصف ناشدنی داره که هیچ کس نمی تونه درک کنه... دیشب هم یکی از اون شبها بود که با حوصله بودی و کنارم دراز کشیدی.. مدام می گفتی :"شب به خیر" شاید بیشتر از ده بار تو نیم ساعت گفتی و هر بار دستات رو دو طرف صورتم گذاشتی و صورتم رو بوسیدی... بعد هم دستای کوچولوتو دور گردنم حلقه کردی و سر منو کشیدی تو بغلت و مامان مست و تسلیم سرشو روی سینه -ت گذاشت... نمی دونی چه بغضی کردم وقتی موهامو ناز می کردی و می گفتی: "مامان من دوست" یعنی مامان من دوستت دارم.
خوشحالم که هستی دخترک نازم، فرشته کوچولوی من و خوشحالم که یاد گرفتی احساست رو نشون بدی
بعدش هم مامان خوابش برد و تو هی مدام می زدی به صورتم و می خواستی باهات بیدار بمونم!!! البته ساعت از 12 هم گذشته بود
امیدوارم تلاش برای یه لقمه نون حلال مجالی بده بهم تا بیشتر برات این روزهای شیرین رو ثبت کنم...