دياناديانا، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 29 روز سن داره

پرنسس دياناي من

مامایییی

* دو شبه بهانه می گیری و دوست داری کنار ما بازی کنی تا به خواب بری… من و بابا هم چون روزا کمتر کنارت هستیم مخالفت نمی کنیم… دیشب نشسته بودی رو تخت و داشتی آهنگ های موبایل بابا رو گوش می دادی … منم چشمامو بستم که تو زودتر بخوابی.. تا دیدی من دارم می خوابم نور موبایل رو گرفتی تو صورت من و گفتی:” مامایییی لالا نههه” آخر سر هم دیدی من جواب نمی دم اینقدر کف دست من لی لی حوضک کردی تا خسته شدی و بابا رو بیدار کردی بذارتت تو تختت الهی مامان فدات بشه این روزا خیلی خیلی بانمک تر و خوردنی تر از قبل شدی… مدام دل تنگت میشم… حتی وقتی تو خواب بعد از ظهر هستی دلم برات پر می کشه… * تمام منظورت رو می ر...
18 بهمن 1390

به نام جان صبر!!!

سلام دخترک شیرینم، نازنین شیطونم… نوشتن یادم رفته مادری! این روزا مدام فکر می کنم پس من چطور برای مژده (دختر خاله-ت) جز به جز روزهاشو می نوشتم؟ نمی دونم مامانی شاید فشار زندگی، شاید شیطنت های تو، شاید ….. نمی دونم تو چرا کلمه هات رو کامل نمی گی و این مامان رو خیلی اذیت می کنه! پسردایی مامان ۸ تا تخم کبوتر برات آورده و تو هم نوش جونت کردی تا زودتر مثل بلبل برای مامان حرف بزنی. اما همه منظورت رو می رسونی و ما کاملا می فهمیم که چی می گی! هفته پیش چند روزی تبریز رفته بودیم و تو بغل مامانی لالا می کردی.. یه شب با صدای مامان مامان گفتنت بیدار شدم و دیدم سرتو گذاشتی رو سینه مامان و من رو نگاه می کنی و وقت بغلت کردم ازت پرسیدم چی...
27 دی 1390

لی لی جوجو!!!

مامانی یکی از بازیهای مورد علاقه-ت اینه که دست مون رو بگیری و انگشت کوچولوتو کف دستتمون حرکت بدی و بگی: ” جوجو آب هـــــــامممم” و بعد انگشتامونو می گیری و یکی یکی می گی:” بابا، مامان،بابا”و در انتها آخرین انگشت رو نگه میداری و منتظر می مونی تا انگشت  آخر پر بزنه و بره هوا…. دوست داشتنی من خوشحالم که یاد گرفتی هر چیزی که دوست نداری فورا با “ نــــــه ” گفتن محکم مخالفتت رو ابراز می کنی… مامان جونی کاش فقط یه کم کمتر شیطونی کنی که مامان حسابی خسته میشه از جیغ زدن هات و شیطونی هات… اما با همه خستگی ها و گرفتاری ها هر روز شیرین تر از روز پیش هستی و من و بابا کلی ازت روحیه می گیری...
18 آذر 1390

عیدت مبارک سیده خانم من..

سلام فرشته نازم.. عیدت مبارک مامانی.. من از صبح عطر زیر گلوتم مامان جونم.. دوستت دارم عزیز دلم ، زندگیم…  اتفاقات جدیدی که برات افتاده اینه: * دندون هشتم بالاخره خودشو نشون داد… هورااااا * به همه می گی آجیییی… عاشق مژده دختر خاله ات هستی و به محض اینکه برق راه پله روشن می شه یا صدای ژا میاد می دویی طرف در و آجی آجی می کنی. * من نمی دونم چرا عاشق آشپزخونه ای!!!!‌مدام یقه من و مامان جون رو می کشی تا بلند شیم و بغلت کنیم و ببریم تو آشپزخونه و البته کابینت ها رو به هم بریزیم!!!!! * مامانی خیلی خیلی شیطون شدی! اصلا نمی شه یه لحظه ازت غافل شد! چند روز پیش در حالی که شیشه بوفه ات رو از زیر بلند کرده بودی و داش...
24 آبان 1390

سلام مامانی امیدوارم امروز بتونم تا آخر برات بنویسم و مزاحمی نداشته باشم… * کاش که امروز دوربین نزدیکم بود و می تونستم شیطنت هات رو فیلم بگیرم… وای که از همه حسابی دل بردی و حسابی هم ماکارونی خوردی و خودتو چرب و چیلی کردی .. آخ عروسکم نمی دونی چقدر مزه داره بوس کردنت .. اینو بدون اینقدر مزه داره که خاله تمام صورت روغنیت رو بوس کرد تا یه ذره از احساس قلنبه شدش کم شد :دی * کاش می تونستی راحت حرف بزنی .. اونوقت دیشب برام تعریف می کردی خواب چی رو دیده بودی که اینقدر ترسیده بودی و مامان روسفت گرفته بودی و گریه می کردی! عزیزم تمام صورتت خیس اشک بود.. اینقدر گریه کردی که مامان هم باهات اشک ریخت … * تو یاد گرفتی خدا رو شکر...
1 آبان 1390

یادداشتک…

روزهای شروع یک سالگیت پر از شیطنت و شیرین کاریهایی هست که دل همه ما رو برده.. فرشته خوبی ها ، دخترک مهربونم الان تو خواب نازی و تماشات اینقدر لذت بخشه که سیر نمی شم از تماشا کردنت… * این عکست تو اولین عروسی که رفتی و واقعا خانم بودی و اذیتمون نکردی ( عروسی دخترخاله مامان-سهیلا) * کادوهای اولین سال تولدت: مامان جون و خاله یاسی بهت پول کادو دادن، عمه جون و عزیز هم برات یه سکه خریدن و من و بابایی هم برات یه النگو خریدیم… * این روزا خیلی خیلی مهربون ترشدی و وقتی شیطونی می کنی فوری سر مامان رو میگیری تو بغلت… *برای اولین بار موهات رو کوتاه کردیم و تو اینقدر گریه کردیو و جیغ زدی که همه خیابون ما رو نگاه می کرد...
8 مهر 1390

تولدت مبارک عزیزم…

سلام مامانی، دخترک نازنینم، فرشته کوچولوی شیطون من، تولدت مبارک … چقدر زود یک ساله شدی، چقدر زود روزها پشت سر هم گذشت… انگار همین دیروز بود که از تکون خوردن هات تو دلم لذت می بردم و فقط خدا می دونه چقدر باهات حرف زدم و از حس قشنگی که داشتم لذت می بردم… پارسال یه همچین ساعت هایی حال مامان خوب نبود و فهمیدم که به زودی بغلت می کنم … آخ که چقدر به خاطر ضعیف بودنت غصه می خوردم و می خورم … همیشه مامان جونت بهم می گفت تا مادر نشی نمی فهمی ! و من همیشه مدعی بودم که حس و حالش رو می فهمم اما وقتی خدا تو رو بهم داد فهمیدم مادر بودن چه حس عجیبیه.. فهمیدم همه آرزوهام تو هستی و بس.. وقتی تو بدنیا اومدی فهمیدم دیگه زیاد...
10 شهريور 1390

افرييينننن

فدای تو بشم مامانی همین چند دقیقه پیش برای اولین بار، کاملا ارادی یه مسیر ۲ متری رو بدون هیچ کمکی راه رفتی… فدای تو بشم دوست داشتنی من ...
3 شهريور 1390

مرواریدهای سرسخت!!!

* دخترکم دندون سومی حسابی اذیتت کرد تا نیش زد و تو هم تا تونستی ما رو اذیت کردی…   ۲ روزی هم هست که مدام بی قراری ! و همزمان ۳تا دندون با هم داره لثه های نازت رو اذیت می کنه .. مامان فدای تو بشه که اینقدر داری اذیت میشی.. *‌ یاد گرفتی از روی مبل ها بالا می ری  و دوباره برمیگردی پایین ! و ما هم مدام باید دنبالت باشیم تا بلایی سر خودت نیاری! * چیزی به تولدت نمونده و من هیچ برنامه ای برای تولدت ندارم و این بیشتر از هر چیزی وجدانم و روحم رو خط خطی می کنه! *‌ مامانی کمتر جیغ بزن خواهش می کنم … خواهش می کنم… خواهش می کنم… * گنجینه لغاتت شامل:‌”به به”، “نه نه&rdquo...
21 مرداد 1390