دياناديانا، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 10 روز سن داره

پرنسس دياناي من

تحولات جدید

سلام فرشته کوچولوی من… * این روزا کاملا مامان و بابا رو می شناسی و عکس العملت به ما دونفر کاملا متفاوته .. جالبه  وفتی بابا کلاه روی سرش بود، براش غریبی کردی و اصلا نخندیدی!! *   حسابی بد شیر می خوری و گاهی مامان رو به گریه میندازی! البته توی سن تو طبیعیه… اما گاهی مامان مجبوره توی خواب دل کوچولوتو سیر کنه … اصلا دلت نمی خواد از بازیگوشیت دست برداری و همین هم نمی ذاره کامل و سیر شیر بخوری… * توجه کاملا ویژه ای به پاهای خوشگلت داری .. مامان فدات بشه چی می بینی توی پاهات که ساعت ها باهاشون سرگرم می شی  و با دقت نگاه شون می کنی؟ *دلت میخواد مداوم تو صورتت نگاه کنن و باهات حرف بزنن و تو هم...
18 آبان 1389

ماهگیت مبارک عزیزم

دخترک من، فرشته کوچولوی من، فندق مامان دوماهگیت مبارک عزیزم… هر چند که امروزت رو با درد و گریه شروع کردی، هرچند که جای واکسن ها حسابی اذیتت می کنه… الهی بمیرم که بعد از تزریق واکسن ها با التماس صورت مامان رو نگاه می کردی … دخترک خوشگل مامان با اون لباس زرد و خوشگلت حسابی تو دل برو و با نمک شده بودی… ۲ ماه پیش همین موقع ها مامان برای اولین بار بغلت کرد و چه لذت عجیبی داشت لمس پوست تنت… دوستت دارم دختــــــــــــرم   *تصویر حذف شد*    * عکس مربوط به دیروزه… خاله یاسی این رو داشته باش تا برسیم :دی ...
10 آبان 1389

بدون عنوان

لحظه ورودت… چند روزی بود حال خوبی نداشتم مامانی، فشارم مداوم بالا می رفت و استراحتم هم کم شده بود، مامان جون و خاله یاسی هم اومده بودن خونه مون و منتظر ورود تو بودن… نهم شهریور از صبح حال خوبی نداشتم و چشمام مدام تار بود! می دونستم فشار خونم بالا رفته اما چون تکون خوردن هات خوب بود کمی خیالم راحت بود… دقیقا تا سه بعد از ظهر مداوم تو دل مامانی تکون می خوردی و حتی یکبار به تعبیر خاله یاسی دستت رو از ناف مامان می خواستی بیاری بیرون! بعد از ظهرنهم شهریورتکون هات خیلی کمتر شد و تا ۱۰ شب کاملا می فهمیدم که حرکت هات عادی نیست! فشار خونم به ۱۵ رسیده بود و نه قرص فشارم رو پایین  آورد نه تجویز سیر و ماست و … سا...
2 آبان 1389

سلام …

۴۸ روز از شروع زندگیت گذشته نازنینم… ۴۸ روزی که کمتر کسی خبر داره بر ما چی گذشت! نمی خوام اینجا ثبت کنم، نمی خوام اولین پستم از تلخی ها باشه فقط خواستم دوستانت بدونن که مجالی برای نوشتن نبود… دیدن برق چشمات، خنده هات توی خواب حتی گاهی گریه هات اینقدر لذت بخشه که همه چیز فراموش می شه، همه روزهای سخت گذشته … هنوز باورم نمی شه تو همون شیطونی هستی که توی شکمم ول ول می خوردی، اعتراف می کنم دلم برای تکون هات تو شکمم بینهایت تنگ شده… داری صدام می کنی مادری… مجالی برای نوشتن هم بهم ندادی…به زودی خاطره روز اول تولدت رو می ذارم کوچولوی من … دوستت دارم عزیزم..
26 مهر 1389

دایره عشق (بابا نوشت)

ساعت ۱۰:۳۰  امروز ۸۹/۰۶/۱۰ دایره عشق ما ( تو و من ) جا برا یه دوست تازه تدارک دید و … دل آرام  هر دو مون دل آرامی که باعث و بانی آن شد که ما ( تو و من )‌ دایره عشقمان یکی شود دل آرامی که سالها ، نیامده عاشقمان کرده بود دل آرامی که نیامده دوستان و خاله و عمو و دایی‌های زیادی برای خودش دست وپا کرد دل آرامی که نشان داد، نیامده توانایی وسیع کردن شعاع دایره عشق  را دارد بالاخره بدنیا آمد یه جوجه اردک زشت خوردنی یک الهه نیکی آور ،  یک الهه ماه دختر دختر آفتاب دل آرام بابا آمد
10 شهريور 1389

یه حس خوب…

دیروز عصر یه نوشته از یه دوست حسابی حال و هوای دل من و رضا رو عوض کرد … زیر خاکی عزیز  نمی دونی وقتی مطلبت رو خوندیم چه حس قشنگی  رو برای هردومون به همراه داشت و چقدر زیبا خواسته و ناخواسته خیلی موارد رو به ما یادآوری کردی… راست می گی دل آرامم قبل از اینکه خودش بیاد عشق و انرژیش وجود داشت.. ممنونم به خاطر تبریکت… ممنونم به خاطر این همه حس خوبی که بهم منتقل کردی تو این روزای تنهایی و بی حوصلگی … ممنونم که باعث شدی برای هزارمین بار راهی که طی کردم تا به این زندگی شیرین برسم رو مرور کنم… ممنونم دوست نازنین… بارها به معجزه درونم گفتم :” دخترم یه دنیا منتظر هستند تا تو قدم رنجه کنی...
16 مرداد 1389

هفته ۳۲

سلام دخترک نازم… امروز وارد هفته ۳۲ زندگی جنینیت شدی .. تو هفته پیش ۱۸۰۰ گرم وزن داشتی و خدا رو شکر همه چیز تا الان خوب پیش رفته … اما مامان حسابی خسته  و بی حوصله و بی تاب شدم… مدام دارم لحظه شماری می کنم تا این یک ماه و نیم زودتر بگذره و تو رو توی لباس های خوشگلت ببینم.. مامان جون زحمت کشیده و حسابی برات لباسها و وسایل خوشگل خریده… چه دلی ببری از همه تو اون لباسای سرهمی خوشگل … فقط لحظه ها رو می شمرم تا زودتر تو رو بغلم بگیرم… برا اون لحظه دلم داره پر می کشه… آرام دلم… دل آرامم… تو صدامو می شنوی مامانی نه؟ برامون دعا کن.. روزهای مهمی رو پشت سر میذاریم… مخصوص...
10 مرداد 1389